برآ، ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ، ای خوشه خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بی تاب.
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب.
چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرٌینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قلههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهمانگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی،
که سیمین پایه های روز زرٌین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شمارا باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
بسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.
برآ، ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ، ای خوشه خورشید...
...
کاش می شد اشک ها را پـاک کرد
کاش می شد تــــا ابــــد پرواز کرد
کاش می شد گرمی دست تــو را
بر سر گلهــای یــخ احســاس کرد
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
مهربانی کودکی تنهاست...!!
مهربانی را بیاموزیم...